۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

مقصد، بهشت. کمربند ها را ببندید

بچه تر که بودم، آن دورانی که هنوز پیش خانواده زندگی می کردم، زیاد پیش می آمد که برای سفری کوتاه یا بلند همه گی سوار ماشین بشویم و به جاده بزنیم. پدرم رانندگی می کرد. مادرم صندلی جلو، کنارش بود، و ما بچه ها پخش بودیم توی صندلی عقب. مدت توی ماشین بودن که طولانی می شد، سر من سنگین می شد، و گردنم آرام خم می شد تا سرم بیاید روی شانه ی یکی از خواهرهایم. پدرم اما همیشه ناراحت می شد اگر توی ماشین می خوابیدیم. می گفت که بیدار بمانید و جاده را ببینید، طبعیت را ببینید، یک نگاهی به دنیا بیندازید: "دنیایا باخین!". ما بچه بودیم اما. نمی فهمیدیم که سفر، خیلی اش به همین مسیر است. فکر می کردیم که خب ما می خوابیم تا به مقصد برسیم. بعد بیدار می شویم!

جایی خواندم که "زندگی مقصد نیست، مسیر است. از مسیر لذت ببر". ماجرای همان داستان تکراری است که همه جا بازگو می شود. تا وقتی که دبیرستان می رویم، می گوییم که بگذار دانشگاه قبول شوم، دیگر از زندگی لذت خواهم برد. دانشگاه قبول می شویم. انگار فرقی نکرده. من همان منم. بگذار لیسانس بگیرم، دیگر بعدش لذت خواهم برد. لیسانس گرفتم. بگذار ازدواج کنم. بعدش دیگر. بگذار کار گیر بیاورم، بعدش دیگر. بگذار خانه بخرم، بعدش. بچه دار بشوم، بعدش. بچه هایم دانشگاه بروند، بعدش. بچه هایم ازدواج کنند، بعدش. نوه هایم... این داستان آخر ندارد. اگر ما در سفرهای خانوادگی دوران کودکی، مسیر را از دست می دادیم، دست کم واقعن مقصدی وجود داشت. کسانی که برای لذت بردن از زندگی، منتظر رسیدن به مقصد هستند، و مسیر را از دست می دهند، دیر شده است وقتی بدانند چنین مقصدی اصلن وجود ندارد، "همه اش" همان مسیر بوده.

تمام شادی ها، در کنار سختی هایند که معنا دارند. جدایشان کنی لوس و بی مزه می شوند. سوخت و سوز ندارد. این که منتظر باشیم تا زمانی همه ی سختی ها تمام بشود و بعد با دل خوش و خیال راحت به شادی ها بپردازیم، از دو جهت ایراد دارد. جهت اول همان که اشاره شد و آسان تر هم است، این که سختی ها تمام بشو نیستند. چنین زمانی هرگز پیش نیامد خواست. جهت دوم اما، قدری ظریف تر است. این که حتا اگر چنین زمانی به دست آید، شادی ها دیگر آن طور که پنداشته می شود دلچسب نخواهند بود. ملال خواهند آورد. خودشان سختی می شوند برای ات.

آدمیان اما، هرگاه که به این موضوع اندیشیده اند، تنها ایراد اول را دیده اند. فقط متوجه شده اند که چنین زمانی هرگز نمی رسد. و هیچ فکر نکرده اند که حتا اگر پیش می آمد هم، به هیچ دردی نمی خورد. خود نقض غرض می نمود. وقتی که آدم از برطرف کردن این ایراد اول ناامید و عاجز شد، چاره ی کار "بهشت" بود. اکنون که حقیقت زنده گی همه اش "مسیر" بود و بدون "مقصد"، هپروت مرده گی جایی بود که بتوان مقصد را آن طور که باید در آن ساخت. او هیچ دقت نکرد که ایراد دوم هنوز پابرجاست. بهشت موعود، جای رخوت و تهوع انسان از ملال خوشی های روی هم ماسیده است. دهلی است که آوازش را، فقط از دور می توان شنید*. نباید وارد اش شد، اگرنه دیگر لذت هایش خود عذاب خواهند بود.

تازه این همه ی قصه نبود. انگیزه ی نزدیک شدن به این دهل، اغلب چنان وسوسه کننده است، که آدم ها راضی می شوند در مسیر، توی ماشین، کمربندهای ایمنی را محکم ببندند و تخت بخوابند. تا به "مقصد" برسند، به دهل بزرگ. و این طوری ست که تنها فرصت های شادی و زنده گی، تباه می شود. کمربند ایمنی خفه ی تنگ بر سینه بسته را، من باز کردم. بهتر است که در "مسیر" بمیرم، تا که در "مقصد" بپوسم. پدر! من یاد گرفته ام! من مسیر را زنده گی می کنم.

-----------------------

* دیرنوشت: اکنون چند روز از نوشتن این متن گذشته است. به نظرم رسید باید اشاره کنم که این تعبیر * را برای بهشت، اولین بار خیام به کار می برد، آن جا که می گوید:

گویند کسان بهشت با هور حور خوش است *** من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار *** کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

مصرع آخر، که مربوط به این تشبیه است، در فارسی تبدیل به ضرب المثل شده است.


۴ نظر:

  1. دقیقا. فرمول خوشبختی، در آمیختن با لحظه موجود، با تمام وجود و با هر آنچه همینک انجام میدهیست. این گونه است که طعم لحظه لحظه زندگی بخاطر میماند. مهم این نیست که چه داری چه نداری مهم این است که با داشته هایت بهترین باشی

    پاسخحذف
  2. فيل درسفرفيلسوف من:
    كارِت درست!
    خوش باشي گلم.

    پاسخحذف
  3. آخی،هادی من همیشه میگم بابا فوق العادست .
    عااالی بود داداشی.

    پاسخحذف

با پشتیبانی Blogger.